قلبم داشت واي ميستاد نكنه اون چيزي بدونه كه مامانم و بابا نميدونن و نظرشون عوض بشه واي خدا...
بجز چي؟
بجز عقل كه....
مداد و پرت كردم سمتش
- خب چرا ميزني
- از گفتن اين حرف كه" راجع به شوهرم درست صحبت كن."
خجالت كشيدم و سرم و پايين انداختم و گفت
بچه پررو...هنوز هيچ خبري نيست شوهر شوهر كرده....
ببخشيد....امير تنهام ميذاري؟
- چشم
چقدر دوست داشتم مريم را ببينم .شب را با شمردن ستاره ها سپريش كردم . به زور خوابم برد.صبح به صداي زنگ گوشي بلند شدم اين يعني ساعت هفت شد و بايد بلند بشم!
آماده شدم و سركوچه رفتم اما مريم نبود روم نشد زنگ خونشون را بزنم تنها به مدرسه رفتم و به شب فكر ميكردم
اون روز مريم مدرسه نيومد
بعد مدرسه رفتم خونه و كليد و انداختم توي قفل در.پير ماما داشت گلدان ها را آب ميداد و مامان خونه را مرتب ميكرد خيلي ساده سلام كردم و رفتم توي اتاقم
امير گفت:مامان اين مهسا داره شوهر ميكنه عقلش داره كامل ميشه .با اين حرف امير برگشتم و پريدم روش و گفتم داداش تو يه روز به ما كار نداشته باشي روزت شب نميشه.!
مامان:مهسا اونو ول كن برو تا ظهر هر كاري داري انجام بده و بعد به ماهم كمك كن و اماده شو.
رفتم توي اتاق و كامپيوتر را روشن كردم و موسيقي گذاشتم .لباس هام را عوض كردم و به رخت آويز اويزان كردم.
و اتاق را مرتب كردم و ميوه ها را شستم و وسايل را آماده كردم.
ساعت سه بعد از ظهر بود و من شروع كردم تا تكاليفم را انجام بدم ساعتي گذشت و رفتم تا دوش بگيرم و تا يك ساعت جلوي آيينه روي تيپ و قيافم كار ميكردم .من رنگ هاي ضد هم را خيلي دوست دارم .غروب بود و همه چيز مرتب بود.گوشي را به شارژ زدم و دوباره جلوي اينه رفتم .اما از لباس هام راضي نبودم دوباره عوض كردم.شلوار لي مشكي.تونيك سفيد و قرمزو شال سفيد را پوشيدمو عطر مورد علاقه ام را زدم يعني با عطر دوش گرفتم .هي وضعم بد نبود موهام و شانه كردم و خط چشمي كشيدم و يكم خرت و پرت هم توي دستام انداختم .راضي نبودم از وضعم اما خب چيكار كنم!خواستگاريه نه عروسي تازه وقتي هم نمونده بود تا دوباره عوض كنم.امير آمدصداش بلند شد مهسا ينجوري؟
آره ،مگه چيه؟
با چادر ديگه ،يادم نبود
هان؟
چادر
امير خواهش ميكنم اذيت نكن
مامان مهسا اينطوري ميخواد بياد....مامان....
اصلا به تو چه
مامان:چتونه باز شما به هم مي پريد
امير :اين با اين وضع نياد ها
مامان:نه ميخواد چادر بپوشه
بعد هم از اتاق بيرون رفتن اين يعني اينكه من مجبورم چادر بپوشم
خيلي زود شب شد و من داشتم آهنگ گوش ميدادم كه صداي در اومد.دلم ريخت .يعني امدند!امير و بابا رفتند و در را باز كردند .مامان چادرش را پوشيد
در اتاقم را باز كرد و گفت اون ضبط و خاموش كن.صداش و كم كردم و رفتم جلوي آينه و از استرس كلي با ادكلن دوش گرفتم.يه مدت كوتاهي گذشت و مامان امد و گفت بيا چايي را ببر
- نه
- چي نه؟
- مامان چايي را خودت ببر
- پس ميوه را بيار
- باشه
- چند دقيقه بعد من رفتم وميوه هايي را كه از قبل چيده بوديم را برداشتم و چادرم را پوشيدم و وارد اتاق شدم و سلام كردم
- سلام دختر قشنگم
بشقاب ها را چيدم و ميوه را جلوي حاج آقا و فاطمه خانم گرفتم و بعد هم جلوي مرتضي گرفتم .كه فاطمه خانم گفت :دخترم بيا كنارم بشين .رفتم و كنار فاطمه خانم و مامان نشستم و بعضا زير چشمي به مرتضي نگاه ميكردم و ميفهميدم اونم منو ديد ميزنه!
بابايي و حاج آقا گفتن اگه اجازه بدين اين دوتا جوون با هم حرف بزنند.كه بابا گفت دخترم آقا مرتضي را راهنمايي نميكني؟!
بلند شدم و جلوتر از مرتضي رفتم به اتاق و به داخل اتاق دعوتش كردم.رفتيم و روي مبل نشستيم و بعد يك سكوت كوتاه كه ديدم مرتضي زياد خجالت ميكشه بهش نگاه كردم و گفتم سلااام!
واي كلي خجالت كشيدم آخه دختر خودتو كنترل كن حتما بايد چيزي بگي؟!!!
مرتضي:سلام از بنده است!
يكم خنديديم و گفت:من خنده ي قشنگت و دوست دارم.
-جدي؟لطف داري!
- واقعا.حالا من نظراتم و بگم يا شما ميگين/
- شما بفرما.هرجا مخالف بودم ميگم!
چشم.بذاريد چيزايي كه واسه يه دختر و پسر خيلي مهمه را بگم.
سكوت كردم و ادامه داد.
به نظر من شما يه دختر ايده ال هستيد و روابط عمومي بالايي داريد و زير سلطه كسي نميرين.واين خوبه؛من نميگم ماديات مهم نيست ولي معنوياتن مهمترين چيز هست. از ماديات من توي اين دنيا يك معلم هستم و حقوق مناسبي هم دارم و وسايل مورد نياز شروع يك زندگي را دارم اما چيزهاي مهمتري كه گفتم اينه كه دوست دارم خانم مهربون،با اخلاق،صبور ،تحصيل كرده و با حجاب داشته باشم .كه با خصوصيات شما تا حدي مطابقت داره.حالا شما بفرماييد
نظرات شما عزیزان: